نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم همه بر سر زبانند و تو در میان جانی مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم خبرش بگو که جانم بدهم به مژدگانی مده ای رفیق پندم که به کار در نبندم تو میان ما ندانی که چه می رود نهانی دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد نه به وصل می رسانی نه به قتل می رهانی دل و جانم به تو مشغول و نظر بر چپ و راست تا نگویند رقیبان که تو منظور منی ... دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی ... تا دل هرزه گرد رفت به چین زلف او زان سفر دراز خود عزم وطن نمی کند چون ز نسیم می شود زلف بنفشه پر شکن وه که دلم چه یاد از آن عهد شکن نمی کند دل به امید روی او همدم جان نمی شود جان به هوای کوی او خدمت تن نمی کند دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر بی مدد سرشک من در عدن نمیکند کشته غمزه تو شد حـــافـــظ ناشنیده پند تیغ سزاست هر که را درد سخن نمیکند
ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آن چه می پنداشتیم شیوه ی چشمت فریب جنگ داشتیم ما ندانستیم ندانستیم و صلح انگاشتیم !
Design By : RoozGozar.com |